آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

آوینا ، دردونه مامان و بابا

سلام عزیز مادر

سلام به دختر عزیزم. سلام به  آوینای خشگل و مهربون مامان که به اندازه همه دنیا دوستت دارم. امروز که دارم این مطالب رو برات می نویسم 24 شهریوره و الان  2 سال و ده ماه سن داری. دیگه حسابی بزرگ شدی و به قول خودت خانم شدی. الان حسابی خوب صحبت می کنی و کلی شعرهای قشنگ می خونی ( البته تو کلا حرف زدنت رو زود شروع کردی. فکر میکنم قبل از یک سالگی گفتن کلمات رو شروع کردی و وقتی دو سالت بود تقریبا کامل صحبت میکردی). البته هنوز چند کلمه ای هست که کمی غلط و با نمک تلفظ می کنی و شیرینی حرف زدنت هم به همونه. جدیدا خیلی هم مهربون تر شدی و مامانی هم خیلی بیشتر دلش برات تنگ میشه. الان کلی شعر بلدی، لغت های انگلیسی بلدی. شمارش عددها روتا حدود 15 بلدی....
24 شهريور 1395

آتلیه رفتن آوینا

سلام عسلم امسال تصمیم گرفته بودیم شما را بیشتر آتلیه ببریم و عکسهای بیشتری از شما بگیریم ولی از انجایی که شما اصلا همکاری نمکنی و کلی اذیت می کنی دیگه نمیشه شما را آتلیه برد و باید به همون سالی یکبار اکتفا کرد. نمیدونم چرا شما اینقدر موقع آتلیه رفتن اذیت می کنی و همکاری نمی کنی و از کلی عکس که لز شما گرفته میشه فقط چندتا خوب در می آد ایندفعه که خیلی اذیت کردی  با خودم گفتم دیگه آتلیه نمیارمت آخرش هم با دعوا آوردیمت خونه و بچه خوبی نبودی بهر حال چند تا عکس انتخاب کردیم این عکسها را در تاریخ دورازدهم اردیبهشت از شما گرفتیم   ...
7 تير 1395

جایزه ویژه آوینا

سلام عسلم بالاخره شما هم بزرگ شدی و دیگه جیشت را میگی با کمک مهد کودک و مامانی حالا دیگه بیشتر اوقات جیشت را میگی درست که کمی طول کشید بگی و بالاخره میگی و درست که بعضی وقتا یادت میره بگی و ... بعدش هم میگی جایزه میخوام که بهت برچسب میدیم در مهد کودک هم خاله بهت جایزه میده کلی هم از مامانی و بابایی جایزه گرفتی تازه یک جایزه ویژه هم گرفتی. یک دوچرخه صورتی خوشگل ...
28 خرداد 1395

نقاشی های آوینا

سلام عسلم امروز می خوام 2 تا از نقاشی هات را که در مهد کودک به کمک مامانی و خاله پروانه رنگ کردی، را برات بزارم نقاشی اول را به مناسبت روز پدر به کمک مامانی رنگ کردی و دادی به بابایی و گفتی (بابایی تولدت مبارک) عکس دوم هم نقاشی ماهی هست که با انگشت رنگ کردی ...
30 ارديبهشت 1395

سفر ابدی بابا بزرگ حسن

سلام دخترم دنیا پر از شادی و غم هست هر روز کلی آدم به دنیا می آیند و کلی هم از دنیا میروند. وقتی یکی به دنیا می اید همه خوشحال میشند و وقتی یه عزیزی از دنیا میره همه ناراحت میشن. خب برای اینکه وقتی عزیزی از دنیا میره کلی خاطره از خودش باقی میزاره و بازماندگان میمونند و کلی احساس غم و دلتنگی. ولی تا وقتی بوده همین بوده و ادما چند سالی هستند و بعدش میرن. فقط باید یادمون باشه که از آدم ها خوبیهاشون میمونه. بابا بزرگ حسن هم در تاریخ 26 فروردین 95 به سفر ابدی رفت. بابا بزرگ که خیلی دوست داشت و همش میگفت دخترم هر کاری میکنه باهاش کاری نداشته باشید و بگذارید راحت باشه. اگه بدونی چه وضیعیتی شده ،هر هفنه یک خبر بد میدن و یکی از اقوام ف...
27 ارديبهشت 1395

آتلیه رفتن آوینا

سلام عسلم حالت خوبه گلم بالاخره بعد از چند ماه تاخیر وقت کردیم شما را به آتلیه ببریم  شما هم طبق معمول همکاری نکردی و نگذاشتی عکسات خیلی خوب بشه و اذیت کردی ولی چند تا عکس خوب داری خدا حافظ عزیزم   ...
19 اسفند 1394

2 سالگی آوینا

سلام دخترم چقدر زود 2 سال از تولدت گذشت. 2 سال شیرین زبونی و شیطونی اگر بدونی چقدر شیرین شدی و بانمک. اطلا دوست نداریم بزرگ بشی و دوست داریم همیشه همین قدر شیرین و با نمک باشی. دیگه کلی کارهای جدید یاد گرفتی. مثلا عروسکت را لالایی میکنی و می خوابونیش. یا سعی میکنی لباس هات خودت تنت کنی. غذاهات را خودت بخوری و کلی کار با نمک دیگه. دیگه حرف زدنت هم تقریبا خوب شده و همه چیز میتونی بگی به امید تولد 120 سالگیت
4 آبان 1394

کتاب های مهد کودک

سلام دخترم امروز عکس کتابهای مهد کودک برات می زارم کتابها را مهد کودک خرید و داد به ما تا جلد کنیم راستی شما از اول مهر به کلاس بالاتر رفتی و در گروه 2 تا 3 سال رفتی این گروه برای شما بهتره و شعرهای تازه یاد می گیری و دوست های جدید پیدا کردی و صبح ها ورزش می کنی و اتاق بازی می ری و کلی چیزهای جدید یاد می گیری.   ...
22 مهر 1394

بیمارستان رفتن آوینا

سلام دخترم امروز می خوام درباره بیمارستان رفتنت پست بزارم شما چند روزی بود که مریض شده بودی و بالا می آوردی و اسهال هم گرفته بودی و اصلا غذا و آب نمی خوردی و این باعث شده بود که خیلی ضعیف بشی. دکترها هم میگفتند که باید مایعات بخوری. خلاصه به زور و قطره چکون بهت آب می دادیم ولی شما بالا می آوردی و یا اسهال می رفتی تا اینکه مجبور شدیم بهت سرم وصل کنیم. وقتی سرم وصل کردیم کمی حالت بهتر شده و آوردیمت خانه ولی همچنان نمیتونستی غذا و آب بخوری. کم کم تب هم کردی و شب تا صبح هر 2 ساعت تبت را چک می کردیم. دوباره بهت سرم وصل کردیم ولی این بار مامان بزرگ تو خونه بهت سرم وصل کرد.  باز هم کمی بهتر شدی ولی اسهالت بند نمی آمد تا اینکه مجبور شد...
22 مهر 1394

شب قدر آوینا

سلام دخترم دیشب که شب 23 رمضان و شب قدر بود شما هم مثل بابایی و مامانی شب زنده داری کردی و تا ساعت 3 نخوابیدی. انگار تو هم می خواستی شب قدر شب زنده داری کنی و با خدا راز و نیاز کنی. تا تونستی شیطونی کردی و دلت نمی خواست بخوابی و دعای جوشن کبیر گوش می کردی. امسال هم ماه رمضان به سرعت در حال تمام شدن هست و ما نتونستیم بهره کافی را ببریم. شما 8 سال دیگه باید روزه بگیری یعنی وقتی 9 سالت شد. امیدوارم ان وقت هوا گرم نباشه و شما بتونی راحت روزه  بگیری. الان که تابستون هست و هوا خیلی گرمه و روزه گرفتن کمی سخته.
20 تير 1394